آقا من شکست خوردم. به عبارتی با مخ رفتم تو دیوار.
خیلی در تلاشم که ژستِ «شکست مقدمهی پیروزیست» یا «در هر شکستی تجربهای نهتهاست» یا «لابد قسمت نبوده» یا «حتما حکمتی داشته» یا موارد دیگهی سرشار از مثیتاندیشی به خودم بگیرم، اما الان زوده برای این حرفا. الان ایدهآلم اینه که چند روزی بشینم یه گوشه و گوله گوله اشک بریزم بلکه غم این شکست رو بشوره و ببره!
اما خب طبق معمول هر جا سخن از «وقت لازم دارم» است، نام دانشگاه و کارهایش میدرخشد! و تمرینی که فردا شب باید تحویل بدم و ارائهای که نمیدونم با چه عقلی انداختمش پسفردا صبح، این اجازه رو به من نمیدن و غصه خوردن رو باید به تاخیر بندازم و به جاش الان باید بشینم فیلم کلاسهای مجازیای که این مدت پیچوندم رو ببینم، بلکه حداقل صورت سوالهای تمرین رو بفهمم:|
البته که توی این شرایط که باید کارهات رو به صورت فشرده انجام بدی، ترک دیوار هم آدم رو به خودش جذب میکنه و به تفکرات فلسفی وامیداره. منم الان به جای این که فیلمها رو شروع کنم، خیره شدم به عبارتِ «بخاری رومیزی مدل فلان» که روی جعبهی بخاری برقی - که به خاطر نوسانات آب و هوایی این چند وقت هنوز دم دسته و جرات نکردم خیلی(!) جمعش کنم - نوشته شده و دارم به این فکر میکنم که چرا آدم باید بخاری رو بذاره رو میز اصلا؟!
+ دو سه روز دیگه که ذهنم یه کم مرتب شد، میام کل داستان رو مینویسم.
* توضیح عنوان: یه معما هست که میگه: اون چیه که زمستونا تو اتاقه، تابستونا بالای درخت؟ و جوابش اینه که «بخاری»! و توجیهش هم اینه که «بخاری خودمه، دلم میخواد بذارمش بالای درخت!»