loading...

راسپینا

فصل طلایی

بازدید : 1
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 6:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

سال اول دبیرستان تو یه مسابقه‌ی ریاضی شرکت کردیم و یکی از تیم‌های منتخب شدیم و رفتیم مرحله‌ی بعد. دم مرحله‌ی دوم ما رو که ۴ نفر بودیم با یک عالمه کتاب و نمونه سوال می‌فرستادن تو یه اتاق تو مدرسه و ما تا شب درس می‌خوندیم. البته که نمی‌خوندیم. اون قدر حرف می‌زدیم و اون قدر شوخی می‌کردیم که اون دوره برامون تبدیل شد به یکی از بهترین دوره‌ها. همون موقع هم در موردش اینجا هم زیاد نوشته‌بودم.

دم مرحله‌ی دوم هم اینجا رو ول نکردم. روز امتحان، دقیقا قبل از این که از خونه بزنم بیرون برم حوزه‌ی برگزاری امتحان، بدون این که بدونم قراره چی بشه و چطور بشه، اومدم نوشتم که دارم میرم و اینا. یادم نیست دقیق چی نوشتم، ولی یادمه نوشتم. یه جا هم به این اشاره کردم که یکی دو ساعت مونده به امتحان، بعد من اومدم اینجا! اجتمالا اون وسط یه شوخی هم با مدیر مدرسه‌مون کردم که اگه بفهمه من اینجام لابد دعوام می‌کنه و این حرفا.

اون موقع رابطه‌م با مدیر مدرسه‌مون هم خیلی خوب بود و وبلاگم رو هم می‌خوند. یادم نیست کامنت گذاشت یا بعدا به خودم گفت، ولی مضمون حرفش این بود که تو دم امتحان رفتی پست وبلاگ گذاشتی چون تویی! تو همینی. مدلته. و درسته، هر کس دیگه‌ای جز تو بود این کارو نمی‌کرد و استرس امتحان و «حالا بذار یه کم دیگه بخونم». و اینا ولش نمی‌کرد.

راستش مدیر مدرسه‌مون خیلی از دیدگاه‌های منو عوض کرد. یه بخشی از خودسرزنشگریم رو ازم گرفت، البته نه همه‌ش رو. ولی خب باعث شد خیلی چیزا رو جور دیگه‌ای ببینم. من دو ساعت قبل از امتحان داشتم پست وبلاگی میذاشتم، چون من بودم. کسی هم حق نداشت دعوام کنه. این که بقیه این کارو نمی‌کردن هم دلیل نمی‌شد که من هم نکنم. بقیه من نبودن.

خلاصه که الان هم اینجام. بدون عذاب وجدان، بدون ترس از این که کسی دعوام کنه. سه چهار روزه که تمام وقت و انرژیم رو گذاشتم روی آماده کردن محتوای جلسه‌ای که نیم ساعت دیگه شروع میشه. و این جلسه خیلی برا من مهمه. خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از مرحله‌ی دوم اون مسابقه‌ی ریاضی. مطالبش رو بارها مرور کردم، زمان گرفتم و ارائه دادم. تپق زدم و اصلاح کردم، سوال‌های احتمالی رو پیش‌بینی کردم و جواب دادم، به غیر از اسلایدهای اصلی، یه سری اسلاید بک‌آپ هم درست کردم که اگه سوال‌ها رفت تو جزئیات از اونا هم استفاده کنم و حالا اینجام. دارم می‌نویسم، در حالی که نمی‌دونم چی قراره بشه. بعید می‌دونم تو این نیم ساعت باقی‌مونده هم کسی این پست رو ببینه و بخونه. ولی اگه دیدین و خوندین، لطفا برام دعا کنید.

+ راستی! تو مرحله دوم اون مسابقه‌هه هیچ نتیجه‌ی درخشانی به دست نیاوردیم که البته با اون حجم از مطالعه که ما داشتیم، کاملا عادلانه بود😂

بازدید : 1
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 6:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

یکشنبه‌ها یه کلاس روانشناسی‌طور دارم. ساعت ۵ و نیم عصر، مجازی. نه تکلیف خاصی داره، نه لازمه چیزی براش آماده کنیم، نه حتی لازمه لباس خاصی براش بپوشیم (چون دوربین رو روشن نمی‌کنیم). کلا هم یک ساعت و نیمه. ولی از صبح که بیدار میشم، فکرم درگیر اون جلسه‌س. حتی از ساعت ۸،۹ صبح انگار نمی‌خوام کاری رو شروع کنم که یه وقت با اون تلاقی پیدا نکنه! کلا جلسه که تموم میشه تازه می‌تونم یه نفس راحتی بکشم و کارام رو با خیال راحت انجام بدم. ولی خب چه فایده؟ دیگه اون موقع وقت نماز و آماده کردن شام و ایناست.

امروز هم که دیگه اصلا وقت سرخاروندن نیست. هم باید یه جلسه کلاس آنکولوژی ببینم(هر جلسه ۴ ساعته که با نوت‌برداری و اینا به ۶،۷ ساعت هم می‌رسه!)، هم یه گزارش بنویسم که چکیده‌ی شونصد تا مقاله‌س، هم یه تعدادی ایمیل باید بزنم که فقط خدا می‌دونه ایمیل زدن چه انرژی وحشتناکی از من می‌گیره و تازه بعدش برم کلاس.

+ نمی‌دونم از این کلاس روانشناسیه ۲ جلسه مونده یا سه جلسه، ولی واقعا دوست دارم زودتر تموم شه. کلا ۱۰ جلسه بود، این وسط به یه جلسه تعطیلی خورد، یه جلسه هم استاد نیومد. اگه اون دو جلسه تشکیل می‌شد، تا امروز یا کلا تموم شده‌بود، یا امروز می‌شد آخرین جلسه.

+ انگار مهم نیست اندازه‌ی task‌ها چقدر باشه، همین که تعدادشون زیاد بشه منو به هم می‌ریزه و باعث میشه استرش بگیرم. وگرنه الان مثلا «برو تو فلان سایت لاگین کن، یه اسکرین‌شات بفرست که ما دسترسی‌هات رو چک کنیم» چیه که من احساس می‌کنم کارم رو زیاد کرده؟!

+ وضعیتم این جوریه که هر لحظه قابلیت اینو دارم که از شدت استرس بزنم زیر گریه😂😂

+ هیجی دیگه، بریم به کار و زندگی‌مون برسیم. اگه تونستید برام دعا کنید لطفا. ممنونم.

بازدید : 0
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 6:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

پیرو پست قبلی، روز اولی که این سریاله رو شروع کردم با خنده به محمود گفتم دارم سریال ترکی می‌بینم. چون قطعا اسم «سریال ترکی» یه سری موضوعات رو میاره تو ذهن آدم. بلافاصله گفت از اونایی که این با اونه، اون با اینه؟ گفتم نه، روانشناسیه.

حالا داشتم ویکی‌پدیای سریاله رو می‌خوندم، دیدم تو همون کلینیک روانشناسی که ۴ تا روانشناس داره، دوتاشون جدا شدن، از این دو تا یکی‌شون عاشق اون یکیه، سومی‌هم عاشق اینه 😂😂😂 یعنی از ۴ تا روانشناس، سه تاشون تو مثلث عشقی هستن😂🤦🏻‍♀️

خلاصه که درسته موضوع سریال متفاوته، ولی به عنوان یه سریال ترکی کاملا رسالت خودش رو انجام داده 😂😂😂

+ اسم ایشون رو اگه سرچ کنید، مقدار خوبی زیبایی می‌بینید :«su burcu yazgı coşkun»

+ بلایی که ترک‌ها سر اسامی‌میارن واقعا خانمان‌سوزه. به محسن میگن ماهسون، به محمد میگن مِهمِت، به غریب میگن گریپ، به محمود میگن ماهمِت و ...

بازدید : 508
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 8:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

«قضیه بر سر تقدیرِ از پیش نوشته شده نیست، قضیه این است که جبر و اختیار، هیچ کدام فریبی بیش نیست، مغالطه‌ی ذوالحدین ۱جعلی است، دل‌خوش‌کنک است. واقعیت، این است که در پایان کار هر دو یکی هستند؛ یک فرایند واحد. شما آنچه را می‌خواهید انتخاب می‌کنید و هیچ حالت دیگری برای آن قابل تصور نیست. آن انتخاب است که سرنوشت شما را می‌سازد. این سرنوشت از ازل آنجا در انتظارتان بوده و پس از انتخاب گزینه اصلی، به هر گزینه‌ی دیگری که فکر کنید، همان می‌شود نکته انحرافی مسئله. چرا؟ چون از ابتدا، تنها انتخابِ همان یک گزینه در طبیعت و ذات شما وجود داشته، نه گزینه‌ی دیگری. این، یعنی هویت. صحبت از جبر و اختیار، پوچ و مهمل است؛ چون این باور را القا می‌کند که چیزی خارج از وجودتان به زندگی شما جهت می‌دهد، حال آن که آن نیرو، چیزی جز هویت، یعنی شاهکار روح هم نیس.»

از: گنگ‌محل، جان برن‌ساید(رضا اسکندری آذر)، نشر هیرمند

۱- مغالطه‌ای که در آن، شخص تنها حالت‌های ممکن را همان‌هایی بداند که خودش بیان کرده، در حالی که حالت‌های دیگری هم متصورند.(توضیح مترجم)

بازدید : 1422
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

داشت بلند بلند به یکی از بچه‌ها می‌گفت: "تو چرا اصلا نمیای؟! چرا اصلا اینجا نیستی؟! آخرین بار قبل از امروز، کی اومده بودی؟! ..."

برگشتم سمتش که بحث رو دنبال کنم و ببینم چی میگه، یهو انگار که منو دیده باشه و یادش افتاده باشه ادامه داد:" اون قدر فاجعه‌ای که از خانم الف. هم کمتر میای!" :|

خنده‌م گرفت، گفتم: " الان من این جا معیار فاجعه بودنم؟!"

بقیه هم زدن زیر خنده!

گفت:" نه.... منظورم این نبود که! گفتم یعنی این سه ساله اینجاست، شما یه ماهه اومدید، ولی تعداد دفعاتی که شما تا حالا اومدید از این بیشتره!"

یه نفر گفت: " نه دیگه، فایده نداره مجتبی، حرفت رو زدی دیگه!"

+ آقا یکی بیاد به این بگه می‌تونه کلاً من رو تحویل نگیره و منم اگه خیلی احساس غربت کنم بالاخره خودم با یکی حرف می‌زنم :|

+ بله، ظاهرا ایشون هم دارن به یکی از شخصیت‌های این وبلاگ تبدیل میشن و تا الان که ۳ تا پست رو به خودشون اختصاص دادن!

بازدید : 1094
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

آقا من شکست خوردم. به عبارتی با مخ رفتم تو دیوار.

خیلی در تلاشم که ژستِ «شکست مقدمه‌ی پیروزی‌ست» یا «در هر شکستی تجربه‌ای نهته‌است» یا «لابد قسمت نبوده» یا «حتما حکمتی داشته» یا موارد دیگه‌ی سرشار از مثیت‌اندیشی به خودم بگیرم، اما الان زوده برای این حرفا. الان ایده‌آلم اینه که چند روزی بشینم یه گوشه و گوله گوله اشک بریزم بلکه غم این شکست رو بشوره و ببره!

اما خب طبق معمول هر جا سخن از «وقت لازم دارم» است، نام دانشگاه و کارهایش می‌درخشد! و تمرینی که فردا شب باید تحویل بدم و ارائه‌ای که نمی‌دونم با چه عقلی انداختمش پس‌فردا صبح، این اجازه رو به من نمیدن و غصه‌ خوردن رو باید به تاخیر بندازم و به جاش الان باید بشینم فیلم کلاس‌های مجازی‌ای که این مدت پیچوندم رو ببینم، بلکه حداقل صورت سوال‌های تمرین رو بفهمم:|

البته که توی این شرایط که باید کارهات رو به صورت فشرده انجام بدی، ترک دیوار هم آدم رو به خودش جذب می‌کنه و به تفکرات فلسفی وامی‌داره. منم الان به جای این که فیلم‌ها رو شروع کنم، خیره شدم به عبارتِ «بخاری رومیزی مدل فلان» که روی جعبه‌ی بخاری برقی - که به خاطر نوسانات آب و هوایی این چند وقت هنوز دم دسته و جرات نکردم خیلی(!) جمعش کنم - نوشته شده و دارم به این فکر می‌کنم که چرا آدم باید بخاری رو بذاره رو میز اصلا؟!

+ دو سه روز دیگه که ذهنم یه کم مرتب شد، میام کل داستان رو می‌نویسم.

* توضیح عنوان: یه معما هست که میگه: اون چیه که زمستونا تو اتاقه، تابستونا بالای درخت؟ و جوابش اینه که «بخاری»! و توجیهش هم اینه که «بخاری خودمه، دلم می‌خواد بذارمش بالای درخت!»

بازدید : 1122
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 13:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

داشتم فکر می‌کردم که این وبلاگ چقدر پر شده از داستان‌های ناتمام. دغدغه‌هایی که راجع بهشان نوشته‌ام و از شما خواسته‌ام دعا کنید و بعد نیامده‌ام بگویم که فلان شد‌ها! دعایتان موثر بود‌ها! یا خبرهایی که از شروع یک فعالیت جدید داده‌ام و بعد نیامده‌ام بگویم چطور با کله رفتم توی دیوار! یا حالا گاهی موفق هم شده‌ام، یا وسط کار یک دفعه به این نتیجه رسیده‌ام که جای من اینجا نیست و کلا تلاش را رها کرده‌ام.

مثلا یک نمونه‌اش که الان یادم هست را بگذارید تمام کنم.

این پست را یادتان می‌آید؟ چقدر ناراحت و ناامید بودم وقتی نوشتمش و چقدر شما دعا کردید.

استادی که در این پست راجع بهش نوشتم، چند وقت بعد و بعد از عمل موفقیت‌آمیز قلبش، مرخص شد و به دانشگاه برگشت و یادم نمی‌رود چقدر ذوق کردم وقتی خیلی زودتر از چیزی که تصور می‌کردم توی راهروهای دانشکده با او مواجه شدم.

این روزها مشغول تمام کردن یکی دیگر از داستان‌های ناتمام این وبلاگ هستم. در واقع کارهایی که از دستم ساخته‌بوده را انجام داده‌ام و منتظرم نتیجه‌شان را ببینم. و باز هم به شدت نیاز دارم که دعا کنید. چون نمی‌دانم داستان که تمام شود، صرف‌نظر از دو پایان محتملی که برای آن می‌شود تصور کرد، من چقدر قرار است تغییر کنم.

التماس دعا :)

+ راستی حالا شاید اصلا استادی که راجع بهش نوشته‌ام را بشناسید یا به طور اتفاقی آن روز که به عنوان نفر اول تیم توسعه‌دهنده‌ی اپلیکیشن «ماسک» مهمان تلوزیون بود، صحبت‌هایش را شنیده‌باشید.

بازدید : 1405
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 13:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

دیروز به مهسا (از دانشجوهای دکترا) پیام دادم که ببینم کی باید بروم دانشگاه و میان‌ترم‌های درس دکتر میم را تصحیح کنم. بعد از هماهنگ کردن زمان گفت:«اونجا کارا خوب پیش میره؟؟؟!»

گفتم :«هی، بدک نیست!»

گفت :«دکتر میم این چند روز هی میگه باید از بچه‌ها کار بکشیم، بعد تو رو مثال می‌زنه!»

گفتم :«یعنی فقط داره از من کار می‌کشه؟!»

گفت :«بقیه رو سپرده به من، میگه من به دخترا نمی‌تونم چیزی بگم!»

گفتم :«پس من چیم؟!»

و بعدش را یادم نیست که دقیقا بحث چطور عوض سد:))

یادتان هست در اولین پست این تگِ «اینجانامه» پرسیدم نمی‌دانم چرا از بین این همه دختر، فقط من را فرستاده‌اند اینجا و در محیطی کاملا مردانه؟! هیچی دیگر! مشخص شد که امر کلاً بر ایشان مشتبه شده :|||

* عنوان: مطلعِ(!) یکی از آهنگ‌های خواجه‌امیری

بازدید : 640
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راسپینا

اگر یک روز قرار باشد شخصی برای به دست آوردن آمار اسامی‌ایرانیان، از محلی نمونه انتخاب کند و آن را به کل ایران تعمیم بدهد و به صورت اتفاقی محلی که انتخاب می‌کند "اینجا" باشد، به این نتیجه می‌رسد که ۴۰ درصد جمعیت ایران، "مجتبی" نام دارند.

به زبان ساده‌تر، اگر روزی گذرتان به "اینجا" افتاد و خواستید کسی را صدا بزنید، می‌توانید مثلا به جای گفتنِ "ببخشید!"، بروید نزدیک یک نفر و صدا بزنید "مجتبی!". یا می‌گوید "بله؟" یا می‌زند روی شانه‌ی بغل‌دستی‌اش و می‌گوید: " با تو کار داره!"

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 197
  • بازدید سال : 744
  • بازدید کلی : 72903
  • کدهای اختصاصی